عبدالرضافارسی

یادداشت های عبدالرضا فارسی

عبدالرضافارسی

یادداشت های عبدالرضا فارسی

خارخسک محمد شریفی

امروز دیگر محمد شریفی نعمت آباد  را تنها به  مجموعه داستان باغ اناری  نمی شناسند.  محمد شریفی  علاوه بر آن مجموعه چندین  کتاب شعر منتشر نموده است اما  یکی از  زیباترین اشعار او شعر زیبای خارخسک است.  دیروز که  در نشست هفتگی انجمن داستان نویسان رفسنجان  خدمت ایشان بودیم  یادی دوباره  ازین شعر زیبا  و با مفهوم شد.

شعر خارخسک دارای یک روایی بسیار قوی و از جنس وضعیت است و هم قصه است و هم شعر.
استاد شریفی تعریف کرد  من خودم هنوز گریه ام  می‌گیرد   وقتی این  شعر را می خوانم و هنگامی که این شعر را سرودم  ابتدا این  خط از شعر مدام  در من تکرار می شد : در را هر شب باز می گذارد  مادر بزرگ... در را هر شب باز می گذارد مادر بزرگ.. تا اینکه که یک دفعه دیدم  فوران کرد  و نشستم و در عرض دو سه دقیقه بقیه شعر را سرودم.

 

 

خارخسک اشاره به  جامعه ما  و ستم پذیری  و عادت کردن به ستم این جامعه را بازگو می کند. واین موضوع را  بدون اینکه شعار  بدهد بیان می کند.  و در واقع شاعر برای سرنوشت پدر بزرگ هم گریه اش می گیرد
این سروده در ‌واقع نشان زوال استبداد  و  قدرتی که دیگر تمام شده است  میباشد.
خارخسک در واقع اشاره به جوامعی دارد که که  بر اساس  استبداد محض اداره می شوند . با وجود اینکه پدر بزرگ سالها رفته و  شبحی از او باقی مانده  مادر بزرگ عاشقانه او را دوست میدارد (  مادر با اینکه تحت ستم است  او را عاشقانه دوست میدارد. سندرم اُستکهلم ). آخرین شبی که پدر بزرگ دچار فراموشی شده است و  رفته وگم  شده و  دیگر برنگشته... مادر بزرگ  هر شب در را باز گذاشته و او برنگشته مادر بزرگ هم مرده است  و حالا شبح او هم در را باز گذاشته و منتظر بازگشت اوست..یعنی در اون دنیا هم او را نیافته است و  همچنان در پی اوست. عبدالرضافارسی 

 هر چند قبلا  این شعر در چند جا منتشر شده است. درج دوباره آن خالی از لطف نیست. 

خارخسک  محمد شریفی نعمت آباد 

در را هر شب

باز می گذارد شبحِ مادر بزرگ

و گوش می دهد

به خس خسی که

از خارخسکهای کوچه می آید

که پژواکِ تقلای عقربی گرفتار است

یا نشانِ سینهْ پهلوی شبحِ پدر بزرگ

که شاید لای خارخسکها

پشتش به خاکِ تواضع رسیده است 

 *

پدر بزرگ خانی قَدَر قدرت بود

اگر به آفتاب فرمان می داد:"دور شو!

تا با تاریکی های روز اختلاط کنم."

فوجی از سایه های کوچک و بزرگ

چنان هجوم می آورد

که آفتاب– گر چه با بارقه هایی زردنبو

اینجا و آنجا خودنمایی می کرد–

دیگر چندان به حساب نمی آمد

که گیاهی برویانَد

یا در انجمادِ رابطه های از درونْ گسسته

به تبسم وادارد

اگر میان رعایایش

ناگاه عطسه اش می گرفت و

از سرِ کبریا زیرِ لب پچپچه می کرد:"که اینطور!"

از هر گذر که باد می آمد

اصواتِ گوشخراشِ عطسه ها و

پچپچه های فجیعِ  "که اینطور" "که اینطور"ِ رعایا

از حاشیه ها و متن سکوت

یورش می آوَرْد

اگر بر دیواری می نشست

دیوار از هیبتِ بی همتایش

چنان قطاری به راه می افتاد

و بناچار او را

به مقصدهای چندگانه اش می رسانْد

اگر به مادربزرگ

که در سایۀ مهیبِ او

سایۀ کوچکِ خاتونی غمگین را داشت

فرمان می داد:" بمیر!"

مادر بزرگ بی درنگ

–عاشقانه و سرشته با نفرت–

چنان نفس نمی کشید

که سنگی بر گورِ عشق می شد

*

اما یک روز

پدربزرگ از یاد برد

که راهها هریک به کجا می روند

و از کجا می آیند

و از یاد برد

که راه میخانه کدام و

راه خانه کدام است

و به یاد نیاورد

که نامش چیست

و از یاد برد که اصلاً

او همان خانِ قَدَرقدرت است

که جهان کوچکِ پیرامونش

گوش به فرمان های خُرد و کلانِ "دور شو!" یا "کور شو!" اَش

مدام چون شغالی آب کشیده می لرزید

*

آن روز باران چنان شریرانه می بارید

که وقتی او سر به کوچه های کلافه گذاشت

ردهای رفتن و باز گشتن را پاک کرد

و او دیگر به هیچ جا بازنگشت

و از هیچ جا فرمانی صادر نکرد

و در هیچ جا هم-بسترِ هیچ رؤیایی نشد

*

در را هر شب باز می گذارد

شبحِ مادر بزرگ

–با شکل چروکیدۀ تمنایی

که همیشه ناپدید بوده است–

سری به کوچه های دور و بَر می زند

پدر بزرگ را با صدایی که

تنها جوجه کلاغ های مرده

یا سنگ های دَم به درونْ سپرده می شنوند

صدا می کند

و گاه هیسی از جلالِ در هم شکستۀ انتظار می کشد

اما بر دیوارِ کهن ترین باغ در تاریکی

شاید هوهوی جغد قدیم را

می شنود یا نمی شنود

شاید جیر جیرِ جیرجیرکِ قدیم را

که ندیمِ سکوت های سرد شده اش

در شب های فورانِ مهابتِ پدر بزرگ بود

می شنود یا نمی شنود

و با خیالی نومیدتر از فانوسِ تاریک اش

دوباره به خانه باز می گردد

گوش می دهد به خس خسی

که از خارخسکهای کوچه می آید

که پژواکِ تقلای عقربی گرفتار است

یا  نشانِ سینهْ پهلوی شبحِ پدر بزرگ

که به یاد نمی آوَرَد

در خمِ کدام کوچه

گرفتارِ کدام کمین شده است

و از یاد برده است با زبانِ کدام یک از اشیاء فراموش

از کسی یا چیزی آمرانه مدد بخواهد

*

در را هر شب باز می گذارد شبحِ مادر بزرگ

در را هر شب باز می گذارد

و گوش می دهد به سکوت های ناتوان توانایان

که یکایک جایی در تاریکی های پر فشار

بر خاکِ تواضع افتاده اند

در را هر شب باز می گذارد شبح مادر بزرگ

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد